بعد از آشنایی با آقای خبازیان نگاهم به همه چیز تغییر کرد و متوجه اشتباهاتم شدم...
این مطلب ادامه خاطره ای است که در گذشته انتشار یافته جهت نمایش قسمت اول این خاطره اینجا را انتخاب کنید.
داستانهای واقعی زیبایی هم نقل شد که یکی از آنها در مورد پسر دانشجویی بود که در ایتالیا مشغول تحصیل و در ترم آخر بود. زمانی که برای آخرین امتحانش راهی محل امتحانات بود اتوبوس خراب شد و در برف در جاده ای خلوت ماندند و ناگاه یاد حرف مادرش افتاد که امام زمان را صدا بزن!همین کار را کرد و قول داد که بعد از این تحت هر شرایطی نمازش را درست وقت اذان به جا بیاورد. ناگهان مردی از دور دست آمد و با گذاشتن دست مبارکش بر روی کاپوت، ماشین با یک استارت روشن شد و امام خطاب به پسر فرمود: ما به قولمان عمل کردیم. حالا نوبت توست که به قولت عمل کنی و هیچ وقت ما را فراموش نکن. یا گم شدن و پیدا شدن یک زن تازه مسلمان شدۀ امریکایی که در عربستان موقع حج اتفاق افتاده بود و چند داستان زیبای دیگر که همه با مستنداتش موجود است. انگار نور امیدی در دلم روشن شد.
خب من هم شیعه هستم و معتقد به حضرت. نزدیک اذان بود. بلند شدم و وضو گرفتم. به محض شنیدن صدای اذان جانمازم را پهن کردم و منتظر شدم تا اذان تمام شود. بعد از اذان اقامه گفتم و شروع کردم. چند وقتی بود که در قنوت به جای دعا برای دنیا و آخرت خودم، دعای فرج امام زمان را با ذکر دو صلوات در اول و آخرش با عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین[ که این را هم از مرحوم خبازیان یاد گرفته بودم، ]میخواندم. آن روز به امام قول دادم که من هم تا عمر دارم قبل از اذان برای نماز مهیا شوم مگر اینکه در شرایط فوق العاده خاص. از امام خواستم که کمک کند تا مقدمات رفتن از این خانه برایم مهیا شود. به خدا به شب نکشیده بود که بعد از مدت طولانی که هیچکس حاضر نبود برای این خانه مستأجر بیاورد، از بنگاهی که همان روز سپرده بودم تماس گرفتند و خانمی را برای بازدید فرستادند. زن خودش تنها و یک دختر بچّۀ پنج ساله داشت. باز رو به خدا کردم و خواستم که شخص دیگری را بفرستد. چون محیط را برای آنها نا امن میدیدم. فردا درست بعد از نماز ظهر آقایی برای بازدید آمد و بعد از ظهر همان روز خانه قولنامه شد.
شب خواهرم تماس گرفت و حدود چهار میلیون وام برایم جور کرده بود که باز پرداخت طولانی داشت. ظرف مدت چند روز خانۀ جدید با امکانات مکفی پیدا کردم و جا به جا شدم. فکرش را هم نمیکردم که اینقدر زود جواب بگیرم. سری جدید سخنرانی مربوط به دعای ندبه و فضایل آن بود. تا به حال موفق به خواندن این دعا نشده بودم. وقتی با معانی آن بهتر آشنا شدم تصمیم گرفتم صبح های جمعه و عید قربان و فطر و غدیر را هم با دعای ندبه شروع کنم. روایاتی که هر روز میشنیدم با اشتیاق فراوان به خاطر می سپردم تا وقتی با کسی صحبت میکنم از آن استفاده کنم و به جای غیبت کردن و حرفهای بی سر و ته ذکر فضایل ائمه مان را سر منشأ جلسات دور هم کنیم. در یکی از سخنرانی ها روایت خانمی را شنیدم که با اینکه سواد نداشت هر روز زیارت امام حسین میکرد و وقتی مُرد و او را دفن کردند، عذاب از تمام اهل قبرستان به برکت قدوم مبارک امام حسین برداشته شد. چون حضرت به دیدار آن زن آمده بودند.
هر روز از آن موقع بعد از نماز ظهر زیارت عاشورا بدون اینکه خواسته ای داشته باشم، میخوانم. البته حضرت اینقدر بزرگوارند که خودشان از دل من خبر دارند و مطمئنم که زیارت من بی جواب نمیماند. اصولاً عادت کردیم اگر کسی حالمان را بپرسد در جواب میگوییم: الحمدلله!یاد گرفتم برای اینکه حمد خدا بی اندازه باشد در ادامه بگویم: کما هو اهله!یعنی آن مقدار که شایستۀ خداست. این باعث میشود که هیچکس اندازه اش را جز خدا نداند و خودش مشخص کند چقدر بابت آن به من اجر دهد. از قدیم احترام به بزرگترها مخصوصاً والدین سر لوحۀ زندگیم بوده اما اکنون با آگاهی از میزان ثوابش این کار را انجام میدهم. موضوع خیلی فراتر از این حرفهاست. تأثیراتی که در زندگی از این پیاده سازی برایم پیش آمده اینقدر عمیق است که دلم می خواهد آن را فریاد بزنم و اگر هزار بار بمیرم و دوباره زنده شوم حاضر نیستم دست از اعتقاداتی که پیدا کرده ام بردارم. افسوس میخورم که سالهای زیادی را با بی خبری پشت سر گذاشتم و از خدای خودم شرمنده ام. حالا میفهمم که وقتی پیامبر اکرم میفرمایند”ز گهواره تا گور دانش بجوی یعنی چه”؟
وقتی آدم با یک رئیسی، مسئولی، بزرگی ملاقات میکند تمام سعیش را میکند که ادب را رعایت کند و ظاهر مرتبی داشته باشد و کلماتی که هنگام صحبت کردن ادا میکند شمرده و با خضوع باشد. این که در مقابل یک انسان مثل خودمان است و البته بد نیست. رعایت ادب یکی از آمیزه های دینی ماست. اما وقتی با خدای خودم بیشتر آشنا شدم وقت نماز حضورش را احساس میکنم و با اجازه از او نمازم را شروع میکنم و در حرکاتم کمال دقت را میکنم که مبادا حرکت اضافه ای داشته باشم. دیگر خجالت میکشم که تند تند و طوطی وار با او صحبت کنم وقتی به بزرگی او پی بردم و اینکه چقدر مهربان و بخشنده و کریم و . . . . است.
فهمیدم که تنها اوست که رشتۀ همۀ امور را در دست دارد و از دست هیچکس جز او کاری برنمیآید و وقتی کارها را به خودش می سپارم راحتم و خیالم جمع است که بهترین حالت را در نظر میگیرد. چون او حکیم و به همه امور عالم بالذات است. پس نگران آینده نیستم همانطور که تا الان روزیم را داده از این به بعد هم تا زمانی که زنده ام روزیم را میدهد. پس در همه حال به او توکل میکنم و میدانم گر چه ما خوابیم ولی خدا همیشه بیدار است. دربارۀ شفیعان روز قیامت یاد گرفتم و تمام سعیم را میکنم که مورد شفاعت قرار بگیرم. جدای از خودم از ائمه شفاعت دخترم را هم خواهانم.
دیگر از حرف اطرافیانم ناراحت نمیشوم چون سختیهای ما در برابر سختیهایی که بزرگواران تحمل کردند، هیچ است. دیگر دوست ندارم مگر برای انجام کارهای ضروری زیاد از خانه خارج شوم. به همین خاطر مورد شماتت اقوام قرار گرفته ام، اما خودم راضیم. از کاری که انجام میدهم واقعاً احساس خوبی دارم و دوست دارم ادامه داشته باشد چون میترسم با قطع شدن این رشته آگاهی من هم در همین اندازه محدود شود و حال آنکه میدانم آموخته هایم هنوز خیلی اندک است. از امام زمان میخواهم کمک کند تا هر چه بیشتر در این مسیر گام بردارم و نقطۀ کوچکی در تحقق جامعه ای منتظر ظهور باشم. خوشحالم که دیدم وسیعتر شده و روحیاتم طوری شده که وقتی با مادرم روبرو میشوم میگوید: وقتی به دیدنم میآیی یا حتی از پشت تلفن با من صحبت میکنی، مریض هم که باشم حالم خوب میشود. همۀ اینها را مدیون آشنایی با خدای مهربان و ائمه ام میدانم. افسوس میخورم که ای کاش مهد کودکم مهد آشنایی با این بزرگواران بود. ای کاش در کلاس اول آموزگارم الفبای عشق ایشان را برایم هجی میکرد و نام زیبای آنان را برایم میخواند و آن را سرمشق دفترچۀ تکالیفم میکرد. در دورۀ راهنمایی هیچکس مرا به راه ایشان راهنمایی نکرد. در دبیرستان کسی مرا با ایشان که مدیر عالم امکان هستند پیوند نزد. نه تنها با ایشان بلکه با امام زمانم آشنا نشدم. مگر نه اینکه هر کس امام زمانش را نشناسد و بمیرد، به مرگ جاهلیت از دنیا رفته؟پس چرا در کتاب جغرافی ما صحبتی از مکان زندگی امام زمان یعنی ذی طوی نبود؟در کلاس تاریخ کسی مرا با تاریخ غیبت و تنهایی او آشنا نکرد؟در درس دینی به من نگفتند: باب الله اوست!دریغ که در کلاس ادبیات آداب ادب ورزی به ساحت مقدس او را گوشزد نکردند. افسوس که در کلاس نقاشی چهرۀ مهربان او را برایم به تصویر نکشیدند. چرا موضوع انشای ما به جای علم بهتر است یا ثروت؟از او و از ظهور او و روشهای جلب رضایت او نبود؟مگر نه اینکه بدون حضور او نه علم خوب است و نه ثروت؟کاش در کنار زبان بیگانه زبان گفتگو با ائمه و از جمله امام زمان را نیز که آشنا ترین و دیرین ترین مونس فطرت های بشری هستند را به ما می آموختند. کاش به من میگفتند که او تمامی زبانها و لهجه ها و گویش ها را میداند و میشناسد!
کاش در زنگ شیمی به من میگفتند که تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود او میچرخد!ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیدۀ ریاضی و فیزیک و شیمی، فرمول سادۀ ارتباط با امام زمانم را به من یاد میدادند!هر چه پیشتر رفتم و ارتباطاتم با اطراف وسیعتر شد از امام دورتر شدم و بیشتر عمرم در جهالت گذشت. و وای به روزی که معیار ارزش خدا و میزانش معادل سالهایی از عمر ما باشد که در پی کسب معرفت و علم دربارۀ اماممان سپری شده باشد! دور از او که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش میکند!خوابیم و حقیقت به خدا نیست به جز این
ما غایب و او منتظر آمدن ماست! یا صاحب الزمان!
و حالا با آشنا شدن با مرحوم خبازیان رضوان الله تعالی علیه چند گاهیست دعای فرج را در قنوت نمازهایم و بعد از اذان میخوانم، تا هم با آمدن نامش دلم بلرزد، هم اشکم بریزد، هم در جست و جوی او باشم. هم سر پرستم باشد، هم به مردمان عصر ظهور غبطه بخورم و هم احساس کنم خدا در نزدیکی من است. . . . و باز هم با شرم میگویم: اللهم عجل لولیِّک الفرج!یک سال و اندی دیگر از عمرم گذشت و چشممان به جمال مولایمان روشن نشد. و چرا بیاید؟وقتی که اکثریت قریب به اتفاق ما شیعیان در تمام سال از او غافلیم!و قلیلی از ما نیز به هنگام مشکلاتمان از او یاد میکنیم!
اما به تو میگویم: آقای من! به روی سیاهمان نگاه نکن و به دستهایمان که خالی هستند و به زبانمان نیز گوش مسپار که گناهکارتر از آن است که تو را با صداقت و اخلاص بخواند. قلب آن اندک بندگان واقعی خداوند را ببین که هر روز از صبح تا شام تو را میخوانند و حاضر هستند که برای گسترش زمینه های معرفت تو و جلب پیروان مخلص برای تو و کوتاه کردن زمان غیبتت از هیچ کاری دریغ نکنند.
پایان
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.